معنی کلمه مجال در لغت نامه دهخدا
ز شاهان و بزرگان و جهانداران او راست
به هر فضلی دستی و به هر فخر مجالی.فرخی.ضحکه رایا رب مجال این سپهر سفله بین
سخره را ویحک مجال این سپهر دون نگر.مسعودسعد.نیست انصاف را مجال توان
عدل را قوت حمایت نیست.مسعودسعد.مرکبش را هر کجا باشد مجال تاختن
وهم مردم را نباشد گرد گرد او مجال.امیرمعزی.عصمت یزدان نگهدار و نگهبان تو باد
تا نبود اندر بقای تو حوادث را مجال.امیرمعزی.تا سوارم بر معانی مرکب طبع مرا
هست در میدان مدح تو همه ساله مجال.امیرمعزی.تو می خواهی که کسی دیگررا در خدمت شیر مجال نیفتد. ( کلیله و دمنه ).
دریغ تنگ مجال است و بر نمی آید
که راندمی به ثنای خلیفه سحر حلال.خاقانی.که زمانه هم از تو نالان تر
که کرم را در او مجال نماند.خاقانی.تا همگنان را در اکناف مخارم و اعطاف مآکم آواره گردانید و مجال سوار و پیاده بازداد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 323 ). کس را در اختلاف مذاهب و تنازع مناصب مجال نماند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 436 ). کاری که از مجال وسع من بیرون است و از قدر امکان من افزون پیش نگیرم. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 253 ).
بد مجالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست کو عقبی بجست.مولوی.مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ.سعدی ( گلستان ).مجال سخن تا نبینی ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدر خویش.سعدی ( گلستان ).عرصه دنیا مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد.سعدی.درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست
چه خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول.سعدی.دور از هوای نفس ،که ممکن نمی شود
در تنگنای صحبت دشمن مجال دوست.سعدی.