معنی کلمه رخشنده در لغت نامه دهخدا
سکندر سوی روشنایی رسید
یکی برشده کوه رخشنده دید.فردوسی.نهاد از بر رخش رخشنده زین
همی گفت گرگین که بشتاب هین.فردوسی.بدو گفت یزدان پناه تو باد
سر تخت رخشنده گاه تو باد.فردوسی.چو از روز رخشنده نیمی برفت
دل هر دو جنگی زکینه بتفت.فردوسی.چو کاووس رادید بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سَرْش تاج.فردوسی.چنان آهنگری کز کوره تنگ
به شب بیرون کشد رخشنده آهن.منوچهری.خداوندی که ناظم اوست چون خورشید رخشنده
ز مشرقها به مغربها ز خاورها به خاورها.منوچهری.رخشنده تر از سهیل و خورشید
پوینده تر از عبیر و عنبر.ناصرخسرو.ماه فلک فضلی و شاه حشم جود
رخشنده تر از ماهی و بخشنده تر از شاه.سوزنی.ز شرم آب آن رخشنده خانی
شده در ظلمت آب زندگانی.نظامی.بیابانی از ریگ رخشنده زرد
که جز طین اصفر نینگیخت گرد.نظامی.بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب.نظامی.شب تاریک دوستان خدای
می بتابد چو روز رخشنده.( گلستان ).- رخشنده اجزا ؛ که اجزای رخشان داشته باشد. که جزٔهای آن درخشان و تابناک باشد :
مرا از اختر دانش چه حاصل
که من تاریکم او رخشنده اجزا.خاقانی.- رخشنده چهر ؛ دارای چهره درخشان. دارای روی تابان. به مجاز، شادان. خوشحال. سرافراز :
ببوسید دست پدر را به مهر
وز آنجای برگشت رخشنده چهر.فردوسی. || ( اِخ ) کنایه از خورشید :
همی بود تا گشت خورشید زرد
فروشد در آن چشمه لاجورد
ز یزدان پاک آن شگفتی بدید
که رخشنده گشت از جهان ناپدید.فردوسی.خروشید پیش جهان آفرین
به رخشنده بر چند کرد آفرین.فردوسی.