معنی کلمه دیگر در لغت نامه دهخدا
آتش هجرانت را هیزم منم
وآتش دیگرت را هیزم پده.رودکی ( از صحاح الفرس ).به یک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون زانکه دیگر درختان بسال.عنصری.چه دانی از بلاغتها چه خوانی از سخاوتها
که یزدانش نداده ست آن و صد چندان و دیگرها.منوچهری.شربتی از این [ آب انگورمخمر ] بخونی دادند، چون بخورد اندکی روی ترش کرد گفتند دیگر خواهی گفت ، بلی. ( نوروزنامه ).
ذونواس بیامد و بسیاری خواسته بیاورد و گفت دیگر بشهرهاست سپاه فرست تا بیاورند. ( مجمل التواریخ و القصص ). چنین خواندم در سیرالملوک و کتاب الانساب و دیگرها. ( مجمل التواریخ و القصص ). بعد از آن سنگ همی بالید و بزرگ همی شد تا همه روی زمین پر گشت و دیگرها ناچیز گشت. ( مجمل التواریخ و القصص ). قباد او را بفرستاد بدفع آفات شهرها را طلسم ساختن مار را طلسم کرد... آن شیر سنگین که پیداست و دیگرها که در زمین است.( مجمل التواریخ و القصص ).
تو نزادی و دیگران زادند
تو خدایی و دیگران بادند.نظامی.دیگران را عید اگر فرداست مارا این دم است
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست.سعدی.دیگران در شکم مادر و پشت پدرند.سعدی.گر دیگران بعیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه سرور.حافظ.- دیگر انگشت ؛ انگشت دیگر، انگشتی که میان انگشت کوچک و انگشت میانگین است. سبابة. مسبحة. ( یادداشت مؤلف ) : [ و شاخ دوم باسلیق اندر دست ] بر پشت دست میان انگشت میانی و انگشت دیگر که پهلوی انگشت کوچک است پدید آید و سیم [ شاخ سیم ] میان انگشت کوچک و انگشت دیگر پدید آید. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- دیگر روز ؛ فردا. روز دیگر. روز بعد. روز بعد از امروز. غد. فرداروز. ( ناظم الاطباء ) :
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهادو برگسترد بوب.رودکی.