دوائی
معنی کلمه دوائی در فرهنگ فارسی
جملاتی از کاربرد کلمه دوائی
مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن مگر وصل تو سازد چاره، درد انتظارم را
شفاخانه حق از سبق رحمت هر آن درد را هست آنجا دوائی
دردمندانیم و می نوشیم دُرد درد دل غیر این شربت دگر ما را دوائی هست نیست
برو خود رادوائی کن بر او مرضهایت شفائی کن بر او
دوا کن خویشتن را پیش از مرگ دوائی نیست عاشق را به از ترک
ما را نگشته قسمت جز خون دل دوائی جز درد دل دوائی
دردی بگه خشم و دوائی گه رحمت یا للعجب ای شاه که دردی و دوائی
بباید ره گرفتن تا دوائی کنیم او را که باز آید صفائی
بی دُردی دردت نتوان یافت دوائی دلها همه زان خستهٔ این درد و دوایند
دوائی کردم از دست بریده دل و جانم شد اینجا آرمیده