به پای سر عاشق آنچنان که فتاد ز پا چگونه نیفتد که بخت زد لگدش
امیدوار به عجز خودم که آسان تر ز پا فتاده این ره رسد به منزلگاه
نمود جملگی در جسم آمد همه بیدار دید اسم آمد
رویش از گلزار حق گلگون بود از من او اندر مقام افزون بود
زیر چرخ نیلگون، چون پسته، آن هم زیر پوست با دل پرخون لب خندان ندارد هیچ کس
ماه تمام می کند ایجاد هاله را تا شمع روشن است لگن بی نهایت است
برج برج این حصار نیلگون را گشته است شاه برجی مثل تو کم دیده چشم آفتاب
از سیه مستی قلم سر را به جای پا گذاشت مستی افزون می دهد از باده گلگون سخن
همیشه چهره این یک زتاب می گلگون هماره دیده آن یک ز جوش دل خونبار
زمین هند گلگشت معانی سوادش رشک آب زندگانی