معنی کلمه لغزیدن در لغت نامه دهخدا
ترّ است زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.آغاجی.تر گشت زمین ز آب چشمم
چون پای نهم همی بلغزم.
قول فلان و فلان ترا نکند سود
گرت بلغزد قدم ز پایه ایمان.ناصرخسرو.شرح آن را گفتمی من ازسری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری.مولوی.ترا ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی.سعدی.بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند.سعدی.یکی از صلحای لبنان... به جامع دمشق بر کنار برکه ای طهارت همی ساخت پایش بلغزید و به حوض درافتاد. ( گلستان ).
یکی را که علم است و تدبیر و رای
گرش پای عصمت بلغزد ز جای.سعدی.گرم پای ایمان نلغزد زجای
به سر برنهم تاج عفو خدای.سعدی.عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش.امیرخسرو.دلا سلوک چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد.حافظ.مگر گویا از [ آن ] آئینه رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتارطوطی را.صائب ( از آنندراج ).اِنسحاط؛ از دست لغزیدن. اندلاص ؛ لغزیدن از دست کسی و افتادن. دحض ؛ لغزیدن پای کسی. ( منتهی الارب ). || به لغت ماوراءالنهر به معنی دوشیدن و آشامیدن باشد. ( برهان ).