معنی کلمه لاخ در لغت نامه دهخدا
چریده دیولاخ آکنده پهلو
به تن فربی میان چون موی لاغر.عنصری.اسبان به مرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کرنان ( کزروان ) بر رسم رفته گسیل کردند. ( تاریخ بیهقی ص 256 چ فیاض ). و این بحیره ( بختگان ) نمکلاخ است. ( فارسنامه ابن البلخی ص 153 ). بحیره ماهلویه میان شیراز و سروستان است نمکلاخی است و سیلاب شیراز و نواحی در آنجا میافتد. ( فارسنامه ص 153 ).
چو زان دشت بگذشت چون دیو باد
قدم در دگر دیولاخی نهاد.نظامی.بخشمی کامده در سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش.نظامی.حضور تو در صوب این سنگلاخ
دیار مرا نعمتی شد فراخ.نظامی.برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
عمارتگهی دید و جائی فراخ.نظامی.در آن اهرمن لاخ نرم و درشت
زماهی شکم دیدم از ماه پشت.نظامی ؟قلعه ای چون تنور آتش لاخ.امیرخسرو.|| ( اِ ) تار. تار گیسو ( در تداول مردم خراسان و در تداول تهران «لاغ » گویند ).