معنی کلمه قصار در لغت نامه دهخدا
قصار. [ ق َص ْ صا ] ( ع ص ، اِ ) گازر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). جامه کوب :
شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین
پیکان او خیاط دین دلدوز کفار آمده.خاقانی.تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را
خورشید لقب دادش قصار جهانداری.خاقانی.رجوع به گازر شود.
قصار. [ ق َ ] ( ع ص ، اِ ) کازیمیرسکی گوید: مخفف قصّار است در شعر منوچهری :
چمّیدن و قرارش گویی به مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی قصار باشد.منوچهری.و در نسخه دیگر چنین است :
چمّیدن و قرارش مانند مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد.
( دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ص 22 ).
قصار. [ ق َ ] ( ع اِمص ) سستی. || ( اِ ) پایان : قصارک اَن تفعل کذا؛ غایت کار تو آن است که چنان کنی.( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به قُصار شود.
قصار. [ ق ُ ] ( ع اِمص ) سستی. || ( اِ ) پایان. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قَصار ( ع اِمص ) شود.
قصار. [ ق َص ْ صا ] ( اِخ ) ( بند... ) نام سدی است بر رود آب کر فارس. در نزهةالقلوب آمده است : آب کر فارس در ولایت کلار به فارس برمیخزد... این رودی بخیل است که تا بندی بر او نبسته اند هیچ جای به زراعت ننشسته و بندها که بر آن آب است اول بند رامجرد است... و دیگر بند قصار که کربال سفلی بر آن مزروع است ، این بند خلل یافته بود و اتابک جاولی آن را عمارت کرد. ( نزهةالقلوب چ بریل ج 3 ص 219 ).
قصار.[ ق َص ْ صا ] ( اِخ ) امی. شاعری است باستانی و از او در لغت اسدی یک بیت شاهد آمده است از قصیده ای در مدح میر ابواحمد محمد ( شاید پسر محمودبن سبکتکین ). رجوع به چهارمقاله عروضی ص 28 و رجوع به قصار امی شود.
قصار. [ ق َص ْ صا] ( اِخ ) ابراهیم بن عبداﷲبن اسحاق اصفهانی ، مکنی به ابواسحاق. از محدثانی است که مرده شوئی نیز می کرده و در این کار به پیروی از سنت مبالغه به خرج میداده و ازاینرو به قصار موسوم شده است. وی از ولیدبن ابان وحسن بن محمد دارکی و جز ایشان روایت کند. او به سال 373 هَ. ق. در 103سالگی وفات کرد. ( لباب الانساب ).