معنی کلمه قصاب در لغت نامه دهخدا
قصاب. [ ق ُص ْ صا ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ قاصب. ( اقرب الموارد ). رجوع به قاصب شود.
قصاب. [ ق َ ] ( از ع ، ص ، اِ ) قَصّاب است که در ضرورت شعری مخفف آمده است :
گوسفندان که بروننداز حساب
زَانبهیشان کی بترسد آن قصاب ؟مولوی.رجوع به قَصّاب شود.
قصاب. [ ق َص ْ صا ] ( ع ص ، اِ ) نای زن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). زمار. ( اقرب الموارد ). نی نواز. ( منتهی الارب ). نفخ کننده در نی. ( اقرب الموارد ). || شترکش. ( منتهی الارب ). جَزّار. ( اقرب الموارد ). || برنده گوشت و روده و مانند آن. ( منتهی الارب ). گوشت فروش. ( مهذب الاسماء ) :
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی
خود کشته شودماهی بی حربه قصاب.خاقانی.هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ
هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد.خاقانی.آن کسان کآسمانْش میخوانند
نام قصاب بر شبان بستند.خاقانی.به تندی گفتم ای بخت بلندم
نه تو قصابی و من گوسپندم ؟نظامی.چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی.نظامی.سعدیا گوسفند قربانی
به که نالد ز دست قصابش ؟سعدی.به تمنای گوشت مردن به
که تقاضای زشت قصابان.سعدی.توانگر از نشاط فربهی در خود نمیگنجد
از این غافل که هم پهلوی چرب اوست قصابش.صائب.
قصاب. [ ق َص ْ صا ] ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان جم بخش کنگان شهرستان بوشهر در 62500 گزی خاور کنگان و جنوب راه مالرو کنگان به اشکنان. سکنه آن 16 تن است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ).
قصاب.[ ق َص ْ صا ] ( اِخ ) حبیب بن ابوعمره کوفی ، مکنی به ابوعبداﷲ. از محدثان است. وی از سعیدبن جبیر روایت دارد. به سال 142 هَ. ق. وفات یافت. ( لباب الانساب ).
قصاب. [ ق َص ْ صا ] ( اِخ ) حسن بن عبداﷲ از محدثان است. وی از نافعبن عمرو روایت کند و از او وکیعبن جراح روایت دارد. ( لباب الانساب ).