معنی کلمه قرص در لغت نامه دهخدا
قرص. [ ق َ رَ ] ( ع مص ) پیوسته داوری کردن در حسب. || همیشگی نمودن بر غیبت. ( منتهی الارب ).
قرص. [ ق ُ ] ( ص ) محکم. قایم.
قرص. [ ق ُ ] ( ع اِ ) کلیچه. ( منتهی الارب ) ( مقدمة الادب زمخشری ). || گرده آفتاب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رجوع به قرصة شود. ج ، قَرِصَة، اقراص ، قُرَص. ( منتهی الارب ) :
سر از البرز برزدقرص خورشید
چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن.منوچهری.من کیستم که بر من نتوان دروغ گفتن
نه قرص آفتابم نه ماه ده چهاری.منوچهری.در هوای عشق حق رقصان شوند
همچوقرص بدر بی نقصان شوند.مولوی.زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم.سعدی.
قرص. [ ق ُ ] ( ع اِ ) حب که جهت معالجه امراض یا تسکین درد مورد استفاده دارد : و پلپل وسپندان در آن قرصها تعبیه کرد. ( سندبادنامه ص 97 ).
قرص. [ ق ُ رَ ] ( ع اِ ) ج ِ قُرْص. ( منتهی الارب ).
قرص. [ ق ُ ]( اِخ ) ریگ توده ای است در زمین غسان. ( منتهی الارب ).
قرص. [ ق ُ ] ( اِخ ) نام خواهرزاده حارث بن ابی شمر غسانی. ( منتهی الارب ).
قرص. [ ق َ ] ( اِخ ) شهری است در ارمنستان از نواحی تفلیس. ( معجم البلدان ). رجوع به قارص شود.