معنی کلمه قاصد در لغت نامه دهخدا
دل بد چه کنی بر من و بدعهد چه گردی
قاصد چه شوی بی سببی فتنه و شربر.سوزنی.بخون و خواسته مهتران شدم قاصد
ربا و رشوه پذیرفتم از وصی و یتیم.سوزنی.همان قاصدان نیز کردند جهد
که بر خون او بسته بودند عهد.نظامی.|| راه راست رونده. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). || میانه. ( فرهنگ نظام ). || نزدیک. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). || آسان. || سبک. ( مهذب الاسماء ). || چوب شکننده. ( آنندراج ). || برید. پروانه.پیک. رسول. پیاده ای که نامه یا پیغام برای دور برد.پیغامبر. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ نظام ). و این معنی مخصوص فارسی است. ( فرهنگ نظام ). رجوع به چپر و چاپار شود :
ازیرا سوی صدر تو از این پس
نباشد قاصد من جز کبوتر.مسعودسعد.فرستم قاصدی تا بازش آرد
بسان مرغ در پروازش آرد.نظامی.در حال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه.نظامی.مرا قاصد بدین خدمت فرستاد
تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد.نظامی.گفت تا قاصد را گرفتند و رساله را بخواندند. ( گلستان ).
قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان
گر چشم من اندر عقبش سیل براند.سعدی.حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
قاصدی کو که فرستم به تو پیغامی چند.حافظ. || ( ق ) بعمد. بقصد. عمداً. قصداً. عامداً :
شاه قاصد گفت هین احوال چیست
که بغلتان از زر و همیان تهی است.مولوی.- بقاصد ؛ بقصد :
گفت دل دانم ، بقاصد میکنم
رازق است اﷲ بر جان و تنم.مولوی.