معنی کلمه قابل در لغت نامه دهخدا
قابل انوار عدل ، قابض ارواح مال
فتنه آخر زمان ، از کف او مصطلم.خاقانی.آن قابل امانت در قالب بشر
و آن عامل ارادت در عالم جزا.خاقانی.حاملی محمول گرداند ترا
قابلی مقبول گرداند ترا
قابل امر ویی قابل شوی
وصل جوئی بعد از آن واصل شوی.مولوی.محل قابل و آنگه نصیحت قایل
چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال.سعدی.چون بود اصل گوهری قابل
تربیت را در او اثر باشد.سعدی ( گلستان ). || لایق. سزاوار. ( غیاث ) ( آنندراج ). || هنرمند. || باوقوف. کارآزموده. ( ناظم الاطباء ). || آتی. آتیه. آینده. پیش آینده. ( آنندراج ). سال آینده. ( منتهی الارب ). عام قابل ، مقابل ماضی. دیگر سال. دوم سال. ( مهذب الاسماء ). || آنکه میگیرد دلو آب را از آبکش. ( ناظم الاطباء ). || پسندیده. ( آنندراج ) ( غیاث ). || ضامن. ( آنندراج ) ( غیاث ) ( ناظم الاطباء ). || ( اصطلاح فلسفه ) از اصطلاحات فلسفه ؛ منفعل. مفعول. معمول. ماده. محل.مقابل. فاعل. تهانوی گوید: عبارت است از منفعل که آن را ماده و محل نیز نامند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || از اصطلاحات عرفاء. تهانوی گوید: در اصطلاح تصوف بطوری که از فصل اول از شرح فصوص قیصری استفاده میشود عبارت است از اعیان ثابته از جهت آنکه فیض وجود را از فاعل حق قبول میکند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ) :
توئی مقبول و هم قابل توئی مفعول و هم فاعل
توئی مسؤول و هم سائل توئی هر گوهر الوان.ناصرخسرو.ترکیب ها:
- قابل اتساع . قابل اجرا. قابل احتراق. قابل ارتجاع. قابل استیناف. قابل اشتعال. قابل اعتماد. قابل اعتراض. قابل اغماض. قابل اکل. قابل التوب. قابل امانت. قابل امتداد. قابل انبساط. قابل انتشار. قابل انتقال. قابل انجذاب. قابل انحلال. قابل انحناء. قابل انعقاد. قابل انعکاس. قابل انقباض. قابل انکسار. قابل تأدیه. قابل تبدیل. قابل تبلور. قابل تجهیز.قابل تجزیه. قابل تحلیل. قابل تردید. قابل ترکیب. قابل تصعید. قابل تغییر. قابل تمسخر. قابل تنفس. قابل توجه. قابل حمل. قابل حیات. قابل خوردن. قابل دقت. قابل ذکر. قابل ذوب. قابل رجوع. قابل زراعت. قابل شکیب. قابل غرس. قابل فسخ. قابل قبول. قابل قبول بودن. قابل قبول نبودن. قابل قسمت. قابل قیاس. قابل ملاحظه. قابل وصول.