معنی کلمه فیض در لغت نامه دهخدا
ز فیض دولت بیدار دیده میخواهم
که صبح را دهم از گریه توشه شبگیر.خاقانی.نیست یک دم که بنده خاقانی
غرقه فیض مکرمات تو نیست.خاقانی.روس و خزران بگریزند که در بحر خزر
فیض آن کعب جواهرحشر آمیخته اند.خاقانی.دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
بی مدد سرشک من درّ عدن نمی کند.حافظ.بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش.حافظ.- غیضی از فیضی ؛ اندکی از بیش. مختصری از بسیار : جریده انصاف به خانه عدل این دولت مزین شده و این خود غیضی است از فیضی و جزئی است از کلی. ( سندبادنامه ).
- فیض راندن ؛ اظهار بخشش و بزرگی کردن :
جان فشانم عقل پاشم فیض رانم دل دهم
طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من ؟خاقانی. || بخشایش و لطف و عطیه الهی : و هر دو ازفیض آسمانی و عقل غریزی بهره مند شدند. ( کلیله و دمنه ).
امروز که تشنه زیر خاکی
فیض از کرم خدات جویم.خاقانی.هین بگو ای فیض رحمان هین بگو ای ظل حق
هین بگو ای حرز امت هین بگو ای مقتدا.خاقانی.فیض کرم را سخنم درگرفت
بار من افکند و مرا برگرفت.نظامی.فیض کرم کرد مواسای خویش
قطره ای افکند ز دریای خویش.نظامی.نسیمی از عنایت یار او کن
ز فیضت قطره ای در کار او کن.نظامی.