معنی کلمه فن در لغت نامه دهخدا
نهان نماند زیرا که کینه تو بلاست
بلا نهان نتوان داشتن به حیله و فن.عنصری.کس نیامد به هیچ روی و نیافت
نیکنامی به زرق و حیله و فن.فرخی.وزارت به اصل و کفایت گرفت
وزیران دیگر به زرق و به فن.ناصرخسرو.خوی او ای پسر این است که دانا را
نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن.ناصرخسرو.هرچند بیشمار مر او را فن است
خوار است سوی مرد ممیز فنش.ناصرخسرو.زلف بی آرام او پیرایه مهر است و ماه
چشم خون آشام او سرمایه سحر است وفن.سوزنی.آیا به چه فن تو را توان دید
ای درهمه فن چو مرد یک فن.انوری.غم بیخ عمر می برد و من به برگ آنک
دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم.خاقانی.تب زده لرزم چو آفتاب همه شب
دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد.خاقانی.از چاه دی رسته به فن این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن اشک زلیخا ریخته.خاقانی.او مرا درحصار کرده به فن
من بر ایوان او حصارشکن.نظامی.در ره تاریک مردی جامه کن
منتظراستاده بود از بهر فن.مولوی.گره بر سر بند احسان مزن
که این زرق و شید است و تزویر و فن.سعدی.ملک الموت را به حیله و فن
نتوانی که پنجه برتابی.سعدی.به دلداری و چاپلوسی و فن
کشاندش سوی خانه خویشتن.سعدی.- پرفن ؛ پرحیله. مکار :
چه دانست کو جادوی پرفن است
بداندیش و بدگوهر و بدتن است.فردوسی. || راه و روش. ( فرهنگ فارسی معین ). راه. روش. طرز. طریقه. طریق. اسلوب. شیوه. سان. ( یادداشت مؤلف ) :
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او.نظامی.- حجاج فن ؛ آنکه روش او چون روش حجاج بود. به کنایت ، ستمکار و جبّار :