فشان

معنی کلمه فشان در لغت نامه دهخدا

فشان. [ ف َ ] ( اِ ) به معنی چشان است و گرز را گویند. ( انجمن آرا از فرهنگ جهانگیری ). لغتی است بی شاهد در یک نسخه به معنی گذر و در دو نسخه دیگر به معنی گرز است و اﷲ اعلم. ( از برهان ). مؤلف انجمن آرا پشان و فشان را به معنی گرز و گذر هر دواشتباه دانسته و مؤلف آن را به معنی «گز» صحیح دانسته است. ( نقل به اختصار از حاشیه برهان چ معین ).
فشان. [ ف َ / ف ِ ] ( نف مرخم ) ریزنده و ریزان. ( برهان ). در بعضی کلمات مرکب به معنی فشاننده آید. ( فرهنگ فارسی معین ):
- آتش فشان ؛ آتشبار. آنچه از خود آتش بیفشاند :
سوی شاه شد، داغ بردل ، کشان
شتابنده چون برق آتش فشان.نظامی.که از روم و رومی نمانم نشان
شوم بر سر هردو آتش فشان.نظامی.- جانفشان ؛ فدایی. جانباز. در حال جانبازی :
آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن
این که خاقانی است دانم جانفشان است از غمت.خاقانی.- دامن فشان ؛ در حال اعراض و روگردانی :
بر آن گفته کردند دامن فشان...نظامی.- درفشان ؛ مجازاً. اشکریزان.
- || سخن شیوا و روان گویان : دهان درفشان.
- زرفشان ؛ در حال فروریختن پول و زر :
خبر داد از آن گوهر زرفشان.نظامی.- شکرفشان ؛ شکرریزان. خندان :
سر زلف در عطف دامن کشان
ز چهره گل از خنده شکرفشان.نظامی.شیرین تر از این سخن نباشد
الادهن شکرفشانت.نظامی.با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی.سعدی.لعل چو لب شکرفشانت
در طبله گوهری ندیدم.سعدی.- طبرزدفشان ؛ شکرفشان. شیرین :
فقاع گلابی و گلشکری
طبرزدفشان از دم عنبری.نظامی.- عنبرفشان ؛ خوشبوی. مانند مشک فشان :
سرآغوش و گیسوی عنبرفشان...نظامی.نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید.سعدی.این باد روح پرور از انفاس صبحدم
گویی مگر ز طره عنبرفشان اوست.سعدی.- گلفشان ؛ گلریز :
خاک سبزاورنگ و باد گلفشان و آب خوش
ابر مرواریدباران و هوای مشکبوست.سعدی.چو تو درخت دلستان تازه بهار و گلفشان

معنی کلمه فشان در فرهنگ فارسی

( اسم ) در بعضی کلمات به معنی فشاننده آید آتشفشان در فشان زرفشان .
ریزنده و ریزان

جملاتی از کاربرد کلمه فشان

شد از تیغ آتش فشان دشت کین دو یل بود از کین گره بر جبین
بخار بوی تو نافه گشاید اندر مغز نسیم کام تو شکر فشاند اندر کام
لیک یک دیده او اشک فشاند وان دگر زآتش دل خشک بماند
چون به یاد زلف او زلف غم افشان می‌کنم می‌کشم آهیّ و عالم را پریشان می‌کنم
از در جان درآی تا جانم همچو پروانه بر تو افشانم
اگر شیخ گل چید از بوستان که افشاندش بر سر دوستان؟!
آستینت را که باشد نایبش دست کلیم گر بر افشانی بر این هفت و شش و پنج و چهار
چون شود یاقوت لؤلؤ پرورت گوهرفشان آب گردد از حیا هر گوهر کانی که هست
او شکر افشان ودلم شکر گوی: کانچه همی خواستم آمد به چنگ
غیر وحشت‌گلی از وضع سحر نتوان چید هر که بویی ز نفس یافت پرافشان ‌گل کرد