معنی کلمه فزع در لغت نامه دهخدا
تا به دیوان وزارت بنشست از فزعش
ملکان را نه قرار است و نه خواب است و نه خور.فرخی.کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایه شمشیر تو بر کوکنار.فرخی.به اقصای جهان از فزع تیغش هر روز
همی صلح سگالد دل هر جنگ سگالی.فرخی.ابراز فزع باد چو از کوه بخیزد
با باد درآمیزد و لختی بستیزد.منوچهری.همیشه در فزع از وی سپاهیان ملوک
چنان کجا بنواحی عقاب در خرچال.زینبی.چون خبر رسید که سلطان از سرخس برفت رعبی و فزعی بزرگ بر این قوم افتاد. ( تاریخ بیهقی ). که هم فزع خصمان آنجا زیاد گردد و هم به خوارزم نزدیکتر... ( تاریخ بیهقی ).
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا.ناصرخسرو.از فزع راه گشته لرزان انجم
وز شعب شب شده گریزان صرصر.مسعودسعد.جزعی خاست از امیر و وزیر
فزعی کوفت بر صغار و کبار.مسعودسعد.سیمرغ دولت از فزع دیوگوهران
در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت.خاقانی.مرگ اگر پشه و مور است از او در فزع است
گرچه پیل دژم و شیر وغایید همه.خاقانی.باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع.مولوی. || گریه و زاری مرادف جزع و این معنی خاص استعمال فارسی است :
فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوایید همه.خاقانی.
فزع. [ ف َ زِ ] ( ع ص ) ترسان و خائف. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).