معنی کلمه فاس در لغت نامه دهخدا
فاس. ( اِخ ) نام صحرایی بوده است در دیه هراسکان بر نیم فرسنگی دارم از رستاق کاشان. رجوع به ترجمه محاسن اصفهان ص 37 شود.
فاس. ( اِخ ) شهر مشهور بزرگی است بر کرانه دریای مغرب ، و بزرگترین شهر مراکش شمرده میشود. در بین دو کوه قرار گرفته و عمارات بلند در آن وجود دارد. سمت غربی آن تا چهارهزار گز پر از چشمه هاست و جانب راست آن غرق در چمن های سبز و خرم... ( از معجم البلدان ). شهری عظیم است که قصبه طنجه و مستقر ملوک است و جایی با خواسته بسیار است. ( حدود العالم ). این شهر امروزبه دو قسمت تقسیم میشود: فاس بالی و فاس جدید که آن را مولای ادریس دوم بنا کرده است. ساکنان شهر ابتدا بربرها و اسپانیایی ها و اقوامی از قیروان بودند. در قرن دهم م. فاس یکی از مراکز علمی و فنی بزرگ شد و در زمان پادشاهان خاندان مرینی ( قرن 13 و 14 م. ) به اوج ترقی رسید و دانشگاهها و مدارس هفتگانه در آن به وجود آمد. از بناهای مشهور این شهر مدارس بوعنینا و عطّارین و قرویین و از دانشگاهها سه دانشگاه مولای ادریس ، قرویین و اندلس معروف است. ( از اعلام المنجد ).
فأس. [ ف َءْس ْ ] ( ع مص ) به تیشه زدن و شقه کردن. ( از اقرب الموارد ). شکافتن و زدن به تبر. ( منتهی الارب ). || بر تندی پس سر زدن کسی را. || طعام خوردن. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || ( اِ ) آلتی که دسته کوتاه دارد و بدان چوب و جز آن را قطع کنند. ج ، اَفْؤُس ، فُؤوس. ( اقرب الموارد ). تبر. تیشه. || فأس اللجام ؛ کام لگام. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). فأس الرأس ؛ طرف تندی پس سر. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || فأس الرَّحی ̍؛ تبر آسیا. رجوع به تبر آسیا شود.