معنی کلمه غوک در لغت نامه دهخدا
چشم چون خانه غوک آب گرفته همه سال
لفج چون موزه خواجه حسن عیشی کژ.منجیک ( از فرهنگ اسدی ).ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.لبیبی ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).ای دیده ها چو دیده غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه.فرخی ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).بمردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.عنصری.اندر این بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک...سنایی.مبادا که مکر چون مکر غوک شود... غوکی در جوار ماری وطن داشت ، و هرگاه غوک بچه کردی مار بخوردی ، غوک با پنج پایک دوستی داشت. ( کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب چ 6 1328 هَ.ش. ص 104 ).
انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر
زلف چو مار درمی عیدی شناورش.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 222 ).چو بر دانا گشادی حیله را در
چو غوک مارکش در سر کنی سر.خاقانی.پسر دیوانه به بهانه ماهی ، خویشتن چون مار در آب افکندی ، و چون غوک شناو کردی. ( سندبادنامه ص 115 ). بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت ،و کبکان از کوه و غوکان در آب. ( گلستان سعدی ).