معنی کلمه غریدن در لغت نامه دهخدا
ستد نیزه از دست او نامدار
بغرید چون تندر از کوهسار.فردوسی.زره دارد و جوشن و خود ببر
بغرد به کردار غرنده ابر.فردوسی.به پیری بغرید چون پیل مست
یکی گرزه گاوپیکر به دست.فردوسی.کمان را به زه کرد مرد دلیر
بغرید برسان درنده شیر.فردوسی.بغریدغریدنی چون پلنگ
چو بیدار شد اندرآمد به جنگ.فردوسی.ز آواز دیوان و از تیره گرد
ز غریدن کوس و اسب نبرد.فردوسی.در بیشه به گوش تو غریدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمه قوال.فرخی.چو طوس از درگه سلطان بغرید
تو گفتی کوه و سنگ از هم بدرید.( ویس و رامین ).بغرید چون تندر اندر بهار
به کین روی بنهاد بر هر چهار.اسدی ( گرشاسبنامه ).بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد
ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش.ناصرخسرو.مردم سفله به سان گرسنه گربه
گاه بنالد به زار و گاه بخُرَّد
راست چو چیزی به دست کرد و قوی شد
گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد.ناصرخسرو.شیر میغرید و دم میجنبانید، پرسیدند چرا چنین کنی ؟ گفت هم میترسم هم میترسانم. ( کلیله و دمنه ).
چو رعد تند باشد در غریدن
چو باد تیزباشد در وزیدن.نظامی.به غول سیه بانگ برزد خروس
درآمد به غریدن آواز کوس.نظامی ( از آنندراج ).بغرید مانند غرنده ابر.نظامی.زآن سبب کاندر شدن واماند دیر
خاک را می کند و میغرید شیر.