معنی کلمه عنان گرفتن در لغت نامه دهخدا
پیاده همان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش به تیر و سنان.اسدی.بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار.سعدی.گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او.سعدی.نمی تازد این نفس سرکش چنان
که عقلش تواند گرفتن عنان.سعدی. || دست در عنان کسی زدن بقصد دادخواهی به او :
من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد.سعدی. || جلوگیر آمدن : عنان عطا مگیر. ( کلیله و دمنه ).
عنان گریه چون شاید گرفتن
که از دست شکیبائی زبونست.سعدی. || عنان به دست گرفتن. هدایت کردن :
بس که میجویم سواری بر سر میدان درد
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم.خاقانی. || در اختیار گرفتن. مستولی شدن. به دست آوردن زمام اختیار :
خاقانیا زمانه زمام امل گرفت
گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه.خاقانی.غیرت ازین پرده میانش گرفت
حیرت از آن گوشه عنانش گرفت.نظامی.