معنی کلمه عماری در لغت نامه دهخدا
ز گوهر یمن گشته افروخته
عماری یک اندردگر دوخته.فردوسی.عماری به پشت هیونان مست
چنان چون بود ساز و آیین ببست.فردوسی.عماری و بالای هودج بساخت
یکی مهد تا ماه را درنشاخت.فردوسی.بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد، عماری چهل.فردوسی.عماری بماه نو آراسته
پس پشت او اندرون خواسته.فردوسی.با شیر ژیان روز شکار آن بنماید
کز بیم شود نرمتر از پیل عماری.فرخی.باد خزانی ز ابر پیلان کرده ست
از پی آن تا ترا کشند عماری.فرخی.بندگان تو با عماری و مهد
خادمان تو با کلاه و کمر.فرخی.بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری. منوچهری.بوستان بانا امروز به بستان بُده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای.منوچهری.گر زآنکه خسروان را مهدی بود بر اشتر
خنیاگران او را پیل است بر عماری.منوچهری.بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب و از کوس چتر و عماری.زینبی.سعد را به عماری اندر به سیستان فرستاد. ( تاریخ سیستان ). احمد بیرون شد... سوی کرکوری اندر عماری و سرهنگان با او و غلام او تگین با او بود اندر عماری ، و یاران او بازگشتند و استر را پی کردند. ( تاریخ سیستان ).
پس آنگه بود چون شاهانه آیین
فرستادش عماریهای زرین.( ویس و رامین ).