معنی کلمه علامت در لغت نامه دهخدا
در جنگ و در سفر زد و سایه جدا مباد
از سایه علامت و از سایه همای.فرخی.|| صلیب مانندی که بر چوب یا آهن افقی آن از سوی پائین شالهای ترمه آویزند و از سوی زبر لاله وتندیس هائی از مرغ و جز آن نصب کنند. و در میانه زبانه ای از فلز طویل دارد و بر نوک آن فلز، پر یا گلوله ای از شیشه الوان نصب کنند، و این زبانه های فلزی که به «تیغ» مشهور است سه یا پنج باشد. و در مراسم عزاداری محرم پیشاپیش دسته ها به حرکت آرند، و حامل آن را «علامت کش » گویند.
علامة. [ ع َ م َ ] ( ع اِ ) رجوع به علامت شود.
علامة. [ع ُل ْ لا م َ ] ( ع اِ ) آنچه بدان بر چیزی راه یابند و بر آن استدلال کنند. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ).
علامة. [ ع َل ْ لا م َ / م ِ ] ( از ع ، ص ) نیک دانا و بسیار دانا. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث ) ( منتهی الارب ).و تاء آن برای مبالغه است و مذکر و مؤنث در آن یکسان می باشد : دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و آن دگر مال اندوخت ، عاقبةالامر آن یکی علامه عصر شد وین دگر عزیز مصر گشت. ( گلستان سعدی ).
صاحبدل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه.سعدی.|| آگاه به انساب مردمان. ( اقرب الموارد ). عارف به نسب مردم. ( منتهی الارب ).
علامة. [ ع َل ْ لا م َ ] ( اِخ ) ابن اثیر. مبارک بن ابی کرم جزری.رجوع به ابن اثیر و مآخذ ذیل شود: ریحانة الادب ج 5 ص 243، کشف الظنون ، روضات الجنات ص 685، تاریخ ابن خلکان ج 2 ص 12، معجم الادباء ج 17 ص 71، قاموس الاعلام ج 1 ص 599.