معنی کلمه عقرب در لغت نامه دهخدا
گرینده بر تو جانوران تا بحد آنک
عقرب ز راه نیش و زبانا گریسته.خاقانی.این دو صادق ، خرد و رای که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذارند. خاقانی.گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشا
کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر.خاقانی.چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم
برای دشمنان ما ز عقرب سوی میزان آی.سعدی.- رقعه عقرب ؛ یا رقیه عقرب ، رقعه کژدم. رقعه ای که مغان در اولین روز از پنج روز آخر اسفندماه می نوشتند. رجوع به رقعه کژدم در ترکیبات رقعه شود.
- عقرب پریشان ؛ برقعی که خانمها بر روی اندازند. ( ناظم الاطباء ).
- عقرب زلف ؛ زلفی چون دم عقرب ، شکسته :
عقرب زلف کجت با قمر قرین است
تا قمر درعقرب است کار ما همین است.شیدا.- عقرب مه دزد ؛ کنایه از زلف که ماه رخسار خوبان را از نظرها در نقاب دارد :
عقرب مه دزدشان چشم فلک را به سحر
داس سر سنبله در بصر انداخته.خاقانی.- امثال :
عقرب زده را کرفس دادن !خاقانی.