معنی کلمه عبیر در لغت نامه دهخدا
این حدیث از سر دردیست که من میگویم
تا در آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر.سعدی.گفته شده است زعفران به تنهائی را گویند. ( از اقرب الموارد ) ( مهذب الاسماء ) :
کجا برفشانند مشک و عبیر
همی گسترانند خز و حریر.فرخی.بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم.سعدی.- عبیرآلای ؛ آلوده به عبیر. ( از آنندراج ).
- عبیرآمیز ؛ عبیرافشان. خوشبوی بمانند عبیر :
ز مشک افشانی باد طربناک
عبیرآمیز گشته نافه خاک.نظامی.خیال خال تو با خود بخاک خواهم برد
که تاز خال تو خاکم شود عبیرآمیز.حافظ.- عبیرافشان ؛ خوش بوی. عطرآگین.که بوی عبیر دهد :
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است.حافظ.- عبیرسرشت ؛ آمیخته با عبیر :
خاکش از بوی خوش عبیرسرشت
میوه هایش چو میوه های بهشت.نظامی.|| ( ص ) قوم عبیر؛ گروه بسیار. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || سهم عبیر؛ تیر سیاه ناپیراسته. تیر بسیارپر. ( منتهی الارب ). تیر بسیار. ( اقرب الموارد ).