عبو

معنی کلمه عبو در لغت نامه دهخدا

عبو. [ ع َ ب ْ وْ ] ( ع مص ) آماده کردن رخت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || روشن گردیدن روی.( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( المنجد ).

معنی کلمه عبو در فرهنگ فارسی

آماده کردن رخت روشن گردیدن روی

جملاتی از کاربرد کلمه عبو

یکی بد ذات او در بود آنجا یقین می‌دید او معبود آنجا
حسین بن منصور گوید هر که آزادی خواهد بگو عبودیّت پیوسته گردان.
به من نگر که منم مونس تو اندر گور در آن شبی که کنی از دکان و خانه عبور
اناالحق میزنم در بود جمله منم بیشک یقین معبود جمله
توی معبود در کعبه و کنشتم توی مقصود از بالا و پستم
زان که آن پرده شان بزرگ نمود هر گره کرد پرده ای معبود
اگر جان و تنت روشن شود زود تنت جانست و جانت هست معبود
آپنکه در کشور آلمان قرار داشته و از عبور می‌کند.
بفکن و کلی بمقصودم رسان چو تو مقصودی بمعبودم رسان
غیر معبود آنچه مقصودت بود گر بدانی جمله معبودت شود
باو گر متحد باشند اشیاء عجب نبود که معبود است و یکتا