معنی کلمه طراد در لغت نامه دهخدا
طراد. [ طِ ] ( ع مص ) حمله آوردن بر یکدیگر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مطاردة : و از آنجا بر نیت ترتیب جهاد، با مردان جلاد، ابنای طعان و طراد روان شد. ( جهانگشای جوینی ). || ( اِ ) جنگ. حمله. ( دزی ).
طراد. [ طَرْ را ] ( ع ص ، اِ ) کشتی خرد شتابرو. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). سخت راننده. || قایق ( بیضی شکل بخلاف قُفَّه که مدور است ). || جای فراخ. سطح هموار وسیع. || آنکه قرائت را بر مردمان دراز کند که گویا طول قرائت مردمان را میراند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). من یطول علی الناس القراءة حتی یطردهم. ( اقرب الموارد ). || روز دراز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
طراد. [ طَرْ را ] ( اِخ ) نام جماعتی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
طراد. [ طَرْ را ] ( اِخ ) ابن دُبیس الاسدی. از فرمانروایانی بود که فرمانروائی جزیره دبیسیه ( نزدیک خوزستان ) را از پدران خویش بطریق ارث داشته ، منصوربن حسین الاسدی را با وی محاربه ای پیش آمد و از این رو در امرفرمانروائی او سستی رخ داد و از جزیره مزبوره بیرون شد، و مدتی نگذشت که پس از آن محاربه بسال 418 هَ. ق. جهان را بدرود کرد. ( الاعلام زرکلی ج 2 ص 446 ).
طراد. [ طُرْ را ] ( اِخ ) ابن علی بن عبدالعزیز، ابوفراس السلمی الدمشقی ، المعروف بالبدیع. وی نحوی و نویسنده ای ادیب و در نظم و نثر سرآمد بود. از اشعار اوست :
قیل لی لم جلست فی آخر القو
م ِ و انت البدیعرب القوافی
قلت آثرته لان المنادیَ -
ل یری طرزها علی الاطراف
و نیز او راست :
یا صاح آنسنی دهری و اوحشنی
منهم و اضحکنی دهری و ابکانی
قد قلت ارض ٌ بارض بعد فرقتهم
فلاتقل لی جیران بجیران
و همو راست :
یا نسیماً هب مسکاً عبقا
هذه انفاس ریا جلقا
کف عنی و الهوی مازادنی
برد انفاسک الاحرقا
لیت شعری نقضوااحبابنا
یا حبیب النفس ذاک الموثقا
یا ریاح الشوق سوقی نحوهم
عارضاً من سُحب دمعی غدقا