معنی کلمه طالبی در لغت نامه دهخدا
طالبی. [ ل ِ ] ( ص نسبی ) نسبتی است بساداتی که از نسل امیرالمؤمنین علی علیه السلام یا از نسل برادران آن حضرت جعفر و عقیل باشند. ( انساب سمعانی ). || علوی. سید. ج ، طالبیون که در حال نصب و جر «طالبیین » خوانند: و بین یدیه رجل من اشراف الطالبیین... فوجد اسم الطالبی فی الجرایة، فقال له و انا اسمع: کانت علیک جرایة... فقال نعم... و تدمع الطالبی و حضر ذلک العلوی و قضی حقنا. ( معجم الادباء ج 2 طبع مرجلیوث ).
طالبی. [ ل ِ ] ( اِخ ) شاعری است پارسی.او راست : بحرالمعاد فی ارشاد العباد، منظومه ای است پارسی که به سال 955 هَ. ق. در سفر روم گفته است.
طالبی. [ ل ِ ] ( اِخ ) ابراهیم بن عبداﷲبن حسن بن علی بن ابی طالب طالبی ( 97 تا 145 هَ. ق. )، یکی از امرای سادات دلاور که در بصره بر منصور عباسی خروج کرد، و چهارهزار تن جنگ آور با او بیعت کردند و منصوراز وی در بیم شد و به کوفه انتقال کرد. ولی شیعیان و پیروان طالبی آنقدر فزونی یافتند که وی بر بصره استیلا یافت ، و جماعاتی را به اهواز و فارس و واسط حرکت داد، و آنگاه به کوفه حمله ور شد و میان همراهان او و سپاهیان منصور جنگهای خونینی روی داد تا عاقبت حمیدبن قحطبه وی را بکشت. ( از الاعلام زرکلی ج 1 ص 15 ).
طالبی. [ ل ِ ] ( اِخ )اسماعیل بن یوسف بن ابراهیم بن عبداﷲبن حسن بن علی بن ابیطالب ، یکی از کسانی است که بمخالفت با خلفا برخاسته و به انقلاب دست یازیده است. وی به سال 251 هَ. ق. در مکه قیام کرد و بر آن شهر استیلا یافت و والی آن را براند و آنگاه به مدینه لشکر کشید و عامل آن متواری شد، سپس به مکه بازگشت و بعد به جده رفت و اموال بازرگانان را از آنان بازگرفت ، و مردم بسبب او دچار رنجها شدند تا درگذشت. ( از الاعلام زرکلی ج 1 ص 117 ).
طالبی. [ ل ِ] ( اِخ ) حسین بن علی بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب. از سادات بزرگوار و دلاور است. وی نزد مهدی عباسی آمد و مهدی چهل هزار دینار به او بخشید، ولی طالبی همه آن مبلغ را در بغداد و کوفه به مردم بذل و بخشش کرد. آنگاه از هادی رفتاری دید که مایه خشم او شد و از این رو به مخالفت با وی برخاست و در مدینه خروج کرد ومردم درباره اینکه کتاب و سنت مخصوص مرتضی از خاندان محمد است با او بیعت بستند، هادی در نتیجه این قیام تنی چند از سرداران لشکر خویش را بکشتن او مأمور کرد و آنان با وی جنگیدند و وی را به قتل رسانیدند( 169 هَ. ق. ) و سر او را نزد هادی بردند، ولی هادی محزون و متأسف گردید. ( از الاعلام زرکلی ج 1 ص 253 ).