معنی کلمه ضد در لغت نامه دهخدا
کردار تو ضد همه کردار زمانه
از دل بزداید لَطَفت بار زمانه.منوچهری.نیت و درون خود را آلوده ٔبضدّ این گفته نگردانم. ( تاریخ بیهقی ص 316 ).
اگر بضد تو شاهی رسد به افسر و تخت
کنندْش زیر و زبر تخت و افسر، آتش و آب.مسعودسعد.می دانست که ملاهی و پادشاهی ضد یکدیگرند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 274 ).
بد ندانی تا ندانی نیک را
ضدّ را از ضد توان دید ای فتی.مولوی.چون شدی در ضد ببینی ضد آن
ضدّ را از ضد شناسند ای جوان.مولوی.چون نمی ماندهمی ماند نهان
هر ضدی را تو بضدّ آن بدان.مولوی.چون نباشد شمس ضدّ زمهریر.مولوی.می گریزد ضدّها از ضدّها
شب گریزد چون برافروزد ضیا.مولوی.آن نفاق از ضدّ آید ضدّ را
چون نباشد ضدّ نَبْوَد جز بقا.مولوی.گر نظر بر نور بود آنگه برنگ
ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ.مولوی.پس بضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را می نماید در صدور.مولوی.