ضاد

معنی کلمه ضاد در لغت نامه دهخدا

ضاد. ( ع اِ ) نام حرف پانزدهم از حروف تهجی عرب است. رجوع به «ض » شود. || هدهد در آن وقت که بانگ کند. ( مهذب الاسماء ). هدهد وقتی که سر خود را بالا کند و فریاد زند. هدهد. ( دهار ).
ضأد. [ض َءْدْ ] ( ع اِ ) اندام زن. شرم زن. ( منتهی الارب ).
ضأد. [ ض َءْدْ ] ( ع مص ) غلبه کردن کسی را به خصومت. ( تاج المصادر ). خصومت کردن. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ).

معنی کلمه ضاد در فرهنگ معین

(اِ. ) نام هجدهمین حرف از الفبای فارسی ، ض .

معنی کلمه ضاد در فرهنگ عمید

نام حرف «ض».

معنی کلمه ضاد در فرهنگ فارسی

ض حرف هیجدهم از الفبای فارسی و حرف پانزدهم از الفبای عربی و یکی از حروف صامت . عدد آن در حساب جمل ۸٠٠ است . نام آن ضاد ضاد منقوطه و ضاد معجمه است . این حرف در لغات فارسی نیست و در عربی با گذاشتن پهلوی راست زبان به کناره داخلی دندانهای آسیا و دمیدن نفس تلفظ شود ولی در فارسی مانند ز تلفظ گردد و آن را به صورتهای ذیل نویسند : ض ض مانند : قرض بعض ضابطه مضبوط .
غلبه کردن کسی را بخصومت خصومت کردن .

معنی کلمه ضاد در ویکی واژه

نام هجدهمین حرف از الفبای فارسی، ض.

جملاتی از کاربرد کلمه ضاد

شاهد که با رفیقان آید، به جفا کردن آمده است؛ به حکم آنکه از غیرت و مضادّت خالی نباشد.
ولکن درین مقام که ذوق نظر محبوب حقیقی بکام جانش رسید آتش در وی افتاد و دست از گردن عقل بیرون آورد. عبارت از او این آمد که جوهر بدو نیم شد آن نیمه که از عقل بود عقل بددل بودبترسید از ترس بگداخت آب شد. و آن نیمه که از محبت بود از نظر محبوب غذا یافت شوق غالب شد آتش محبت شعله برآورد آتش پدید آمد همچنانک میان آب و آتش مضادت است میان عقل و عشق همچنان است. پس عشق با عقل نساخت او را بر هم زد و رها کرد و قصد محبوب خویش کرد. شعر
به عین و لام و میم ما رموز کن فکان دریاب به فا و ضاد و لام او در اشیا عین اشیا شو
ثمّ بیّن عقوبتهم فقال: إِنْ کانَتْ إِلَّا صَیْحَةً واحِدَةً ای ما کانت عقوبتهم الا صیحة واحدة: قال المفسّرون: اخذ جبرئیل بعضادتی باب المدینة ثمّ صاح بهم صیحة واحدة فَإِذا هُمْ خامِدُونَ میّتون.
ما را به اتّضاد حرام و حلال چه بی میل رازق ار نرسد رزق ما سوی
اگر مرا به دوزخ عذاب کنی دوست توام و اگر بر من رحمت کنی دوست توام؛ یعنی الم عذاب و لذت نعمت بر تن بود و فلق دوستی اندر دل این مر آن را مُضادت نکند.
آورده‌اند کی روزی درویشی وضو می‌ساخت، شیخ بمتوضادر شد، آن درویش دست می‌شست و می‌گفتی اللّهمَّ اعْطِنی کِتابی بِیَمینی. شیخ گفت ای درویش تا چکنی و از آن نامه چه برخوانی؟ چنین نباید گفت که تو طاقت آن نداری. درویش گفت ای شیخ پس چگویم؟ شیخ گفت بگوی اللّهمَّ اغْفِرْ وَ ارَحمْ وَلاتَسْأَل.
بسان دیده شود چشم صاد روشن ، اگر دهد ضمیر تواش مردمک به نقطهٔ ضاد
نکردی گر چراغ دل ز مهر مرتضی روشن نبودی آن ید بیضاد به معجز پور عمران را