معنی کلمه صلح در لغت نامه دهخدا
همه نیوشه خواجه به نیکوئی و به صلح
همه نیوشه نادان به جنگ و کار نغام.رودکی.نشستند با صلح و گفتند باز
که از کینه با هم نگیریم ساز.فردوسی.چو بشنید از ایرانیان شهریار
ز صلح و ز پیکار وز کارزار.فردوسی.روزی دو سه رسولان آمدند و شدند تا مگر صلحی افتد، نیفتاد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 197 ). و کارهای علی تکین راست کرده آید به جنگ یا به صلح که بادی در سر وی نهاده اند. ( تاریخ بیهقی ص 285 ). علی تگین سخت شکسته و متحیر شده است که مردمش کم آمده است و بر آن است که رسولان فرستد و به صلح سخن گوید. ( تاریخ بیهقی ص 353 ). رسول پیش آمد و زمین بوسه داد. بنشاندش ، چنانکه به خوارزم شاه نزدیکتر بود و از صلح سخن رفت. ( تاریخ بیهقی ص 355 ). جهد باید کرد تا به مرو رسیم که آنجا این کار یا به جنگ یا به صلح در توان یافت. ( تاریخ بیهقی ص 633 ).
تا با تو به صلح گشتم ای مایه جنگ
گردد دل من همی ز بت رویان تنگ.فرخی.چون پری جمله پریدند گه صلح ولیک
به گه شر همه ابلیس لعین را حشرند.ناصرخسرو.نباید تا نباشد جرم عذری
نه صلحی تا نباشد کارزاری.ناصرخسرو.کار یزدان ، صلح ونیکوئی و خیر
کار دیوان ، جنگ و زشتی و شر است.ناصرخسرو.در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح
در مزاج اختران گه نفع باشد گه ضرر.سنائی.بجز با لب و چشم خوبان نبود
همه صلح و جنگی که من داشتم.خاقانی.گوئیا آب و آتشند این دو
که بهم صلحشان نمی یابم.خاقانی.کفر و ایمان را بهم صلح است و خیز از زلف و رخ
فتنه ای ساز و میان کفر و ایمان درفکن.خاقانی.بر اندیشه صلح بربست راه
بهانه طلب کرد بر صلح شاه.نظامی.چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح نیست
بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را.سعدی.بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت
بشرط آنکه نگوئیم از آنچه رفته حکایت.سعدی.از در صلح آمده ای یا خلاف