معنی کلمه شیرین در لغت نامه دهخدا
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا.ابوشکور بلخی.به پیش همه خوان زرین نهید
خورشها بر او چرب و شیرین نهید.فردوسی.زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.لبیبی.توخواهی بار شیرین باش بی خار
به فعل اکنون و خواهی خار بی بار.ناصرخسرو.رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.ناصرخسرو.استحلاء؛ شیرین آمدن. احلاء؛ شیرین یافتن. ( دهار ).
- شیرین پرست ؛ که غذا و خوردنی شیرین را دوست داشته باشد :
یک آفت ز طباخه چرب دست
که شه را کند چرب و شیرین پرست.نظامی.- شیرین کردن دهان ( دهن ) کسی را؛ او را غذا و خوراکی مطبوع و لذیذ دادن.
- || کنایه از خلعت و جایزه و چیزی به کسی دادن :
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.سعدی.- شیرین مغز؛ که مغزی خوش و شیرین دارد :
کردم این تحفه را گزارش نغز
اینْت چرب استخوان شیرین مغز.نظامی.- عسل شیرین ؛ عسل حلو :
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج.منجیک. || حلوا. || مربا. || هر چیز که در ذائقه خوش آیند و گوارا باشد.( ناظم الاطباء ). لذیذ. عذب. ( یادداشت مؤلف ). طلیل. لَتِن. ( منتهی الارب ): استحلاء؛ شیرین شمردن. ( یادداشت مؤلف ).
- باده شیرین ؛ شراب باحلاوت و گوارا. ( ناظم الاطباء ).
- خون شیرین ؛ لذیذ و مرغوب. ( از آنندراج ) :
خون شیرین است وحدت را خدا آسان کند
باز مشکل شد که با ما تیغ نازش خو گرفت.وحدت قمی ( از آنندراج ).- شیرین بار؛ که میوه شیرین دارد. ( یادداشت مؤلف ): طرثوث ؛ گیاهی است شیرین بار. ( منتهی الارب ).
|| هرچیز خوش و نوشین و دلپذیر و لطیف و ملایم و خوشنما ومفرح. ( ناظم الاطباء ). کنایه از هر چیز عزیز و مرغوب و خوش آیند عموماً و تکلم اطفال خصوصاً. ( آنندراج ). مطبوع و لطیف و خوش و دلپذیر و دل افزا. ( یادداشت مؤلف ). ملیح. ( دهار ). مجازاً، ملیح. ( زمخشری ) :