معنی کلمه شکه در لغت نامه دهخدا
شکة. [ ش ُک ْک َ ] ( ع اِ ) جامه پیش شکافته. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || اشکال. || رنج و زحمت و دشواری. || تقسیم. ( ناظم الاطباء ). || زنبیل. سله. ( یادداشت مؤلف ).
شکه. [ ش َ ک َ / ک ِ ] ( اِ صوت ) آواز پای رونده. ( ناظم الاطباء ).
شکه. [ ش َک ْ ک َ / ک ِ ] ( اِ ) سرگین. ( ناظم الاطباء ).
شکه. [ ش ُ ک ُهَْ ] ( اِ ) مخفف شکوه است که قوت ، مهابت ، شأن و شوکت باشد. ( آنندراج ) ( برهان ) ( فرهنگ فارسی معین ). بمعنی شکوه است. ( فرهنگ اوبهی ). شکوه. حشمت. ( صحاح الفرس ).
- باشکه ؛ باشکوه. باهیبت. بامهابت. بااحتشام. ( یادداشت مؤلف ) :
پادشاهی که باشکه باشد
حزم او چون بلند که باشد.عنصری.
شکه. [ ش ِ ک ُهَْ ] ( اِ ) هیبت. ترس. بیم. ( آنندراج ) ( برهان ). خوف. ( یادداشت مؤلف ). مخفف شکوه. رجوع به شکوه شود.