معنی کلمه شکن در لغت نامه دهخدا
- راه ( ره ) پرشکن ؛راه سخت پرپیچ و خم. راه کج و معوج :
ره پرشکن است پر میفکن
تیغ است قوی سپر میفکن.نظامی.- شکن آوردن ؛ سوز و گداز ایجاد کردن :
شمع نه دندانه گردد از شکن آخر
در تنم آسیب تب همان شکن آورد.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 764 ).- || چین و شکنج ایجاد کردن :
در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او
گر زلف او مرا سر مویی امان دهد.عطار. || شکن و چین جامه. کیس و شکن جامه. ( یادداشت مؤلف ).
- شکن جامه ؛ تای جامه. ( ناظم الاطباء ). چین که بر جامه افتد. ( انجمن آرا ).
|| ترنجیدگی و چین که در پوست افتد: عکنه ؛شکن شکم. ( یادداشت مؤلف ).
- شکن کام ؛ چین های سقف دهان. ( ناظم الاطباء ).
|| خمیدگی و تاب زلف. جعد. پیچ. شکنج. خم. ( از یادداشت مؤلف ) :
سیه زلف آن سرو سیمین من
همه تاب و پیچ است و بند و شکن.فرخی.نیک ماند خم زلفین سیاه تو به دال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم.فرخی.گفتم در آن دو زلف شکن بیش یا گره
گفتا یکی همه گره است و یکی شکن.فرخی.در شکن زلف هزاران گره
در گره جعد هزاران شکن.فرخی.تا بود در دو زلف خوبان پیچ
وندران پیچ صدهزار شکن.فرخی.رخ گلنار چونانچون شکن بر روی بت رویان
گل دورویه چونانچون قمرها در دو پیکرها.منوچهری.تا گل خودروی بود خوبروی
تا شکن زلف بود مشکبوی.منوچهری.دو مشکین کمان از شکن کرد پر
ببارید صد نوک پیکان ز در.اسدی.شکنش آتش نیکویی تافته
گرههاش دست زمان بافته.اسدی.جان و دل خوش شود چه میدارم