معنی کلمه شکایت در لغت نامه دهخدا
اینهمه هست شکر ایزد را
از چنین کارها شکایت نیست.مسعودسعد.هر آه کز تو دارم آلوده شکایت
از سینه گر برآید هم با روان برآید.خاقانی.گرچه انعام اومرا شکر است
شکر او را ز من شکایتهاست.خاقانی.از مشک خط خود جگرم سوختی ولیک
دل نَدْهدم که در قلم آرم شکایتی.عطار.بر هر کسی که می نگرم در شکایت است
در حیرتم که گردش گردون به کام کیست.؟اشتکاء؛ شکایت زایل گردانیدن. به شکایت آوردن. ( المصادر زوزنی ). اِعثار؛ شکایت کسی نزد پادشاه کردن. ( منتهی الارب ).
- شکایت آلود ؛ شاکی. گله مند :
بگذشت پدر شکایت آلود
من نیز گذشته گیر هم زود.نظامی.- شکایت آوردن پیش کسی ؛ درددل کردن پیش او. اظهار گله و شکوه کردن بدو : شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. ( گلستان ).
- شکایت پیشه ؛ شکایت گستر. شکایت مند. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). گله مند. شاکی :
آسمان را دل نسوزد بر شکایت پیشگان
دایه بیزار است از طفلی که پستان میگزد.صائب تبریزی.و رجوع به ترکیب شکایت مند و شکایت کنان شود.
- شکایت خواندن ؛ شکایت کردن. گله نمودن :
به کسی نمی توانم که شکایتت بخوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی.سعدی.- شکایت ریختن ؛ گله کردن. شرح شکایت کردن :
ریزم شکایت تو به هر کس که برخورم.شانی تکلو ( از آنندراج ).- شکایت سر کردن ؛ شکایت آغازیدن. شکایت نمودن. آغاز به شکایت کردن :
سفله را با خود طرف کردن طریق عقل نیست
زینهار از ناکسان صائب شکایت سر مکن.صائب تبریزی.