معنی کلمه شهسوار در لغت نامه دهخدا
به لابه بگفتند با شهسوار
که بر ما تو باش از جهان شهریار.اسدی.هر شهسوار فضل که شد با تو همعنان
یابد بگرد گردن از ایام پالهنگ.سوزنی.شهسواری است عشق خاقانی
کز سر مقرعه جهان بخشد.خاقانی.موکب شهسوار خوبان رفت
لاشه صبر ما دمادم شد.خاقانی.بی مقتدای ملت نه کلک و نه کتاب
بی شهسوار زاول نه رخش و نه ستام.خاقانی.تا او شده شهسوار ابرش
بگذشته محیط آب از آتش.نظامی.برون آمد مهین شهسواران
پیاده در رکابش تاجداران.نظامی.بگردن اسب را با شهسوارش
ز جا برداشت و آسان کرد کارش.نظامی.اندرخورشهسوار شبدیز بود
اندرخور دیگ و کاسه کفگیر بود.مولوی.آری این اسب است لیک آن اسب کو
با خود آ ای شهسوار اسب جو.مولوی.اگر مردی از مردی خود مگوی
نه هر شهسواری بدربرد گوی.سعدی.کاندرین گرد شهسوارانند
علم او را خزانه دارانند.اوحدی.به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید.حافظ.شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکبست.حافظ.چنگ چوگانی چرخت رام شد از زیر زین
شهسوارا چون بمیدان آمدی گویی بزن.حافظ.شهسوار عشق چون لشکر کشید
خواجه را در خدمت چاکر کشید.امیر حسینی سادات.- شهسوار دشت ارزن ؛کنایه از حضرت محمد ( ص ) است. ( از ناظم الاطباء ).
- شهسوار فلک ؛ کنایه از آفتاب است. ( از ناظم الاطباء ).
- شهسوار مضمار مغازی ؛ کنایه از پهلوان میدان جنگ. ( از ناظم الاطباء ).
شهسوار. [ ش َ س َ ] ( اِخ ) یکی از شهرستانهای مازندران کنار دریای خزر میان رامسر و چالوس. از یازده دهستان و 322 آبادی تشکیل شده و 72000 تن سکنه دارد.