شنعت

معنی کلمه شنعت در لغت نامه دهخدا

شنعت. [ ش َ / ش ُ ع َ ] ( ازع ، اِمص ) شُنْعة. شناعت. مأخوذ از شنعة عربی بمعنی زشتی و بدی. ( از غیاث اللغات و گوید در تاج به کسر آمده است ). شناعت. زشتی. زشت شدن. ( یادداشت مؤلف ). قبح و زشتی. ( فرهنگ نظام ). زشتی و بدی. ( ناظم الاطباء ). زشتی. قبح. بدی. ( فرهنگ فارسی معین ) :
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم.سعدی ( بوستان ).نخواهم در این وصف از این بیش گفت
که شنعت بود سیرت خویش گفت.سعدی.تفو بر چنین ملک و دولت که راند
که شنعت بر او تا قیامت بماند.سعدی.- شنعت و رسوایی ؛ زشتی و رسوایی :
خبر از عشق نبوده ست و نباشد همه عمر
هرکه او را خبر از شنعت و رسوایی هست.سعدی. || رسوایی. || حقارت و پستی. ( ناظم الاطباء ). || زشت شمردن. ( یادداشت مؤلف ) :
خودیکی بوطالب آن عم رسول
مینمودش شنعت عربان مهول.مولوی.و رجوع به شنعة شود.
|| طعنه زدن. ( ناظم الاطباء ). طعنه. ( فرهنگ فارسی معین ) ( غیاث ) :
تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش.سعدی.- شنعت کردن ؛ تقریع کردن. ( یادداشت مؤلف ). طعنه زدن. سرزنش کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). سرکوفت زدن :
ای برادر ما به گرداب اندریم
وانکه شنعت می کند بر ساحل است.سعدی.|| کراهت. || بی رحمی. || درشتی. ( ناظم الاطباء ).
شنعة. [ ش ُ ع َ ] ( ع اِمص ) زشتی. اسم است مصدر را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). زشتی وبدی و طعنه. ( از غیاث اللغات ). رجوع به شنعت شود.

معنی کلمه شنعت در فرهنگ معین

(شُ عَ ) [ ع . شنعة ] (اِمص . ) ۱ - زشتی ، بدی ، قبح . ۲ - طعنه .

معنی کلمه شنعت در فرهنگ عمید

قبح، زشتی.

معنی کلمه شنعت در فرهنگ فارسی

قبح وزشتی
( اسم ) ۱ - زشتی قبح بدی . ۲ - طعنه .

معنی کلمه شنعت در ویکی واژه

زشتی، بدی، قبح.
طعنه.

جملاتی از کاربرد کلمه شنعت

نماند مرده که شنعت نکرد براحیا نماند زنده که حسرت نبرد بر اموات
تا سحر چشمم ازین سودا نخفت دل بغیر از شنعت زعفر نگفت
برهمن شد از روی من شرمسار که شنعت بود بخیه بر روی کار
خبر از عشق نبودست و نباشد همه عمر هر که او را خبر از شنعت و رسوایی هست
آنرا که هماره ذوق ساغر نوشی است بر شنعت کیهان گله از بیهوشی است
شنعت مکن مذلت عشاق را حکیم هر ذلتی که عشق دهد عین عزت است
از آن شنعت این پند برداشتم دگر دیده نادیده انگاشتم
به شنعت مکن عیب بر وی درست که بر وی بود واجب آن باز جست
تا نشان از چشم و سر در شنعت از پیر و جوان بر نگیرم از چه از روی جوان و از رای پیر
خاصان بزم عشق را از شنعت عامی چه غم هرکس به بزم خاص شد پروا ندارد عام را