معنی کلمه شش در لغت نامه دهخدا
پسر بد مر او را گرانمایه شش
همه راد و بینادل و شاه وش.فردوسی.کنون سالیان اندر آمد به شش
که نگذشت بر ما یکی روز خوش.فردوسی.فردا نروم جز به مرادت
بجای سه بوسه دهمت شش
شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخرش.خفاف.بر فرق کوه و سینه دشت ودهان غار
آویزهای در کند از قطره های رش
آن است پادشاه که بتواند آفرید
هفت آسمان و هفت زمین را به روز شش.سوزنی.به نشانه رسددرست و صواب
همچو از شست و قبضه آرش
آن مصلی که از تو خواست رهی
پنج روزی گذشت از آن یا شش.سوزنی.روی به نخشب خوهم نهاد بدین باب
چهره به زردی چو آفتاب مه کش
خانه خوهم روفت چون خروسک که کون
سوی یکی ماکیان و چوزککی شش.سوزنی.گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد.( گلستان سعدی ).- دو شش ؛ دوازده :
چو شد سال آن نامور بر دو شش
دلاور گوی گشت خورشیدفش.فردوسی.- || ( اصطلاح نرد )در جهت بالا و روی قرار گرفتن رویه های شش هر دو طاس :
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشایید.خاقانی.- شش اسبه ؛ که شش اسب داشته باشد. که با شش اسب حرکت کند: همچون کالسکه شش اسبه. ( یادداشت مؤلف ).
- شش اشکوبه ؛ شش طبقه. ساختمان دارای اشکوبهای ششگانه : ساختمان شش اشکوبه. ( یادداشت مؤلف ).
- شش اندام ؛ سر و تنه و دو دست و دو پای. ( یادداشت مؤلف ) :
مر همه را شاه شش اندام سر.سوزنی.- شش پایه ؛ که شش تا پایه داشته باشد. که پایه های آن شش عدد باشد :
بساطی گوهرین در وی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه زر.نظامی.- شش تیغه ؛ نوعی چاقو که دارای شش تیغ می باشد. ( یادداشت مؤلف ).
- شش حد ؛ شش جهت. شش طرف. شش سو. جهات سته :