معنی کلمه شریف در لغت نامه دهخدا
مقام دولت و اقبال را مقیم تویی
زهی رفیعمقام و خهی شریف مقیم.سوزنی.شریف اگر متضعف شود خیال مبند
که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد.سعدی ( گلستان ).- شریف الوجود ؛ عزیزالوجود و کسی که دارای شرافت و بزرگی باشد. ( از ناظم الاطباء ).
- شریف زاده ؛ آنکه اصل و نسب شریف دارد. دارای اصالت و نجابت خانوادگی :
شریف زاده چو مفلس شود در او پیوند
که شاخ گل چو تهی گشت بارور گردد
لئیم زاده چو منعم شود از او بگریز
که مستراح چو پر گشت گنده تر گردد.ابن یمین.- شریف کش ؛ قاتل افراد شریف و نجیب و بزرگوارتر. نابودکننده مرد بزرگوار :
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم.خاقانی.- شریف و وضیع یا وضیع و شریف ؛ مردم بزرگ قدر و مردم فرومایه و حقیر.( از ناظم الاطباء ). خرد و بزرگ. ( یادداشت مؤلف ) :
در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف