معنی کلمه شرط در لغت نامه دهخدا
شرط. [ ش ُ رَ ] ( ع اِ ) ج ِ شُرطَة. سرهنگ و پیاده شحنه. ( آنندراج ). ج ِ شرطه به معنی چاوش شحنه و سرهنگ آن. ( از منتهی الارب ). || گروهی از برگزیدگان اعوان ولات و ایشان در روزگارما رؤسای ضابطه «پلیس »اند و مفرد آن شرطی به سکون «راء» و فتح آن غلط است. ( از اقرب الموارد ) : لوا فرستاد بولایت فارس و کرمان و خراسان و زابلستان و کابل و شرط بغداد [ معتضد باﷲ ولایت این ممالک را با شرط بغداد برای عمر و لیث ]. ( تاریخ سیستان ).
- امیر شرط ؛ فرمانده و رئیس شرطه ها:
یزید بشرالحواری را امیر شرط کردند. ( تاریخ سیستان ).
- صاحب شرط ؛ همان والی شرط است. رجوع به والی شرط شود.
- والی شرط ؛ فرمانروا و حاکم شرطه ها : پس عمر یزیدبن بسطام را فرمان دادکه والی شرط او بود تا منادی کرد... و یزید بسطام که والی شرط بود کشته شد. ( تاریخ سیستان ).
|| نخستین دسته ای که در جنگ حاضر شوند و آماده مرگ باشند. ( از اقرب الموارد ).
شرط. [ ش ُ رُ ] ( ع اِ ) ج ِ شریط. ( اقرب الموارد ). رجوع به شریط شود.
شرط. [ ش َ رَ ] ( ع اِ ) در لغت بمعنی علامت است و اشراط الساعة ( علامتهای قیامت ) از همین معنی است. ( از تعریفات جرجانی ). علامت. ج ، اشراط. ( اقرب الموارد ). نشان. ( منتهی الارب ) ( ترجمان علامه جرجانی ). || مردم سفله و ناکس. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || مهتر و شریف قوم. از لغات اضداد است. ( منتهی الارب ). اشراف. ضد است. ( از اقرب الموارد ). || ستور ریزه و بلایه. ( منتهی الارب ). رذال مال و خرد آن. ( از اقرب الموارد ). || هر آبراهه خرد که از مقدار ده گزآید. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || اول هر چیزی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
شرط. [ ش َ ] ( ع مص ) لازم گرفتن چیزی را در بیع و مانند آن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).گرو بستن. ج ، شروط. ( یادداشت مؤلف ). || لازم گردانیدن. ( غیاث اللغات ). لازم گردانیدن چیزی را در بیع. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || پیمان کردن. ( دهار ) ( المصادر زوزنی ) ( یادداشت مؤلف ). اشتراط. ( تاج المصادر بیهقی ). || تعلیق کردن کاری را بکاری. ( غیاث اللغات ). تعلیق کردن چیزی را بچیزی. ( منتهی الارب ) ( کنزاللغات ) ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). معلق کردن چیزی بچیزی دیگر بطوری که تحقق جزء اول بستگی بتحقق جزء دوم داشته باشد. ( از تعریفات جرجانی ). || نشتر زدن. ( دهار ) ( المصادر زوزنی ) ( غیاث اللغات ) ( منتهی الارب ). نیش درزدن.( تاج المصادر بیهقی ). تیغ زدن ، چنانکه برای بیرون کردن خون به حجامت. ( یادداشت مؤلف ). نیشتر زدن. ( مقدمه لغت جرجانی ). نیشتر زدن حجام. ( از اقرب الموارد ). ج ، شروط. ( یادداشت مؤلف ). || در کار سخت و بزرگ افتادن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).