معنی کلمه شبه در لغت نامه دهخدا
شبه. [ ش َ ب َ / ب ِ ] ( اِ ) شوه. شبق. معربش سبج. سنگی باشد سیاه و براق و در نرمی و سبکی همچو کاه ربا است و آن دو بابت میشود یکی آن است که از دشت قبچاق آورند و آن آبی است که به مرور ایام بسته میشود و دیگری کانی باشد که از گیلان آورند. طبیعت آن سرد و خشک است. گویند هر که با خود دارد از چشم زخم و سوختن آتش ایمن گردد و اگر بر سر بیاویزند درد سر را ساکن سازد و اگر نور چشم کسی سفید باشد و در چشم او خیالها و چیزی مانند ابر پدید آید و چشم خیرگی کند، آیینه ای از آن سازند و پیش چشم بدارند، چشم راقوت تمام بخشد و آن مرض را زایل کند و منع نزول آب نیز از چشم کند و با میلی که از آن بسازند سرمه کشیدن یا همان میل را بی سرمه در چشم کشیدن روشنایی چشم را زیاد کند و قوت باصره دهد و چون او را در آتش نهند مانند هیزم بسوزد و بوی نفت کند. ( از برهان ). نوعی سنگ و آن گونه ای لینیت است که در نتیجه تراکم ذرات کربن و تغییرات شیمیایی نسبةً سخت شده و رنگ سیاه براقی دارد و در جواهرسازی مصرف میشود. در برابر حرارت میسوزد و انیدریدکربنیک و بخار آب متصاعد میکند و همچنین گاز برخی ئیدروکربورهای مختلف را در موقع سوختن متصاعد مینماید. ( فرهنگ فارسی معین ) :
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر.فردوسی.به عوض شبه گوهر سرخ یابی
ازو چون کند با تو بازارگانی.فرخی.کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان برسمن مشکسایی.فرخی.زنخدانی چون سیم و برو از شبه خالی
دلم برد و مرا کرد ز اندیشه خیالی.فرخی.ازسبزی به سیاهی آمده چون شبه می تافت. ( نوروزنامه ).
چون در این کتاب دررِ شعر و غرر فکر هرکسی هست چشم زخم را شبهی هم می بایست این قصیده بیاوردم. ( راحة الصدور راوندی ).
شبه در عقد یاقوتی کشیده
فرنگی زنگیی را سر بریده.نظامی.این صدفها نیست در یک مرتبه
در یکی دُر است و در دیگر شبه.مولوی.شبه در بازار جوهریان رونقی نیارد.سعدی.هِنَّمَة؛ شبه ای از شبه های زنان که جهت افسون با خود دارند. ( منتهی الارب ). || عقیق. || سنگ فسان. || مرجان سیاه. ( ناظم الاطباء ).