معنی کلمه شادی در لغت نامه دهخدا
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا بایدکه بخسانی.رودکی.بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوک.رودکی.آه از این جور بد زمانه شوم
همه شادی او غمان آمیغ.رودکی.بسا خان کاشانه و خان غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.ابوشکور.شادیت باد چندانک اندر جهان فراخا
تو با نشاط و شادی بارنج و درد اعدا.دقیقی.دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
ولیکن رادمردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی.دقیقی.زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.منجیک.هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی.فردوسی.تهمتن چو گرز نیا رابدید
دو لب کرد خندان و شادی گزید.فردوسی.او می خورد بشادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته.ابوالعباس.یارب چه جهان است این یارب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قبان.صفار.هر روزشادیی نو بنیاد و رامشی.
زین باغ جنت آیین زین کاخ کرخ وار.فرخی.روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق.منوچهری.همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی.منوچهری.بشادی داردل را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی.( ویس و رامین ).خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شادشود ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69 ). و در علم غیب رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی و در زندگانی از شادی و خرمی. ( ایضاً ص 92 ).