معنی کلمه شاخص در لغت نامه دهخدا
ای دیده عقل در تو شاخص
واوهام ز رتبت تو حیران.خاقانی.|| بمعنی تنوی یعنی آنکه چشمش بطرف بالا ثابت ماند. ( ناظم الاطباء ). آن بیمار که به شخوص مبتلا باشد. || بمعنی مهتر و رئیس و کسی که در میان جماعتی مسموع القول و ممتاز بود. ( ناظم الاطباء ). شخیص . || نمودار. نماینده. مأخذ و پایه. ( فرهنگ فارسی معین ) : شاخص هزینه زندگی. || مرولة. ساعت آفتابی . صفحه ای دارای تقسیمات مربوط به ساعات مختلف شبانه روز که سایه میله ای متوالیاً روی آنها می افتد. شاخص در مصر قدیم و در نزد قوم کلده و عبریان شناخته بود. میله و صفحه ای که بر جایی استوار کنند معلوم کردن اوقات و بالخاصه اوقات نماز را. رجوع به ساعت آفتابی شود. || بیرق مساحی. نصیبه. هج. هچ. میله فلزی یا چوب مدرجی که در نقشه برداری بکارمیبرند و برای گرفتن جهت ، تراز را بسمت آن متوجه میسازند. علامت ثابتی که جهت یاب مساحی را برای گرفتن جهت بسمت آن متوجه میسازند . || دستگاهی که در رودها نصب کنند برای تعیین مقدار آب در طی سال و فصول مختلف. || فرسنگسار؛ راهنمای جاده.