معنی کلمه سیماب در لغت نامه دهخدا
شب بیدار و این دو دیده من
همچو سیماب در کف مفلوج.آغاجی.دو خسته سدیگر گریزان شدند
چو سیماب در دشت پنهان شدند.فردوسی.وآن قطره باران که برافتد بسر خوید
چون قطره سیمابست افتاده بزنگار.منوچهری.سیم و سیماب بدیدار تو از دور یکی است
به عمل گشت جدا نقره سیم از سیماب.ناصرخسرو.سیماب دختر است عطارد را
کیوان چو مادر است و سرب دختر.ناصرخسرو ( دیوان چ تهران ص 146 ).رخ عدوت زراندود گشت از پی آنک
مرکبست حسامت ز آتش و سیماب.مسعودسعد.شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین
که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب.ازرقی هروی ( از آنندراج ).گاه چون سیماب لرزان گردد اندر بحر در
گاه چون سیمرغ پنهان گردد اندر گنج مال.عبدالواسع جبلی.جهان انباشت گوش من بسیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن.خاقانی.بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب.نظامی.ای بسا کس فریفته ست این سیم
که تو لرزان بر او چو سیمابی.سعدی.در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند
گوش گل را گوشمالی بهتر از سیماب نیست.صائب.- سیماب رنگ ؛ به رنگ سیماب. سیمابگون :
دشمنان ملک تو زین خیمه سیماب رنگ
همچو بر آیینه سیمابند اندر اضطراب.