معنی کلمه سیما در لغت نامه دهخدا
اگر تو راست میگویی که فعل مرد و زن باشد
چرا شکل تو در صورت نه سیمای پدر دارد.ناصرخسرو.آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیده ام.خاقانی.مردی مصلح مینمایی و سیمای صیانت و سداد در ناصیه تو پیداست. ( سندبادنامه ص 302 ).
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته.نظامی.رخش سیمای عدل از دور میداد
جهانداری ز رویش نور میداد.نظامی.هر که سیمای راستان دارد
سر خدمت بر آستان دارد.سعدی. || قیافه. چهره. صورت :
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی
که موقوفست همواره میان شکل مه سیما.ناصرخسرو.بر دعوی آنکه چون تویی نیست
سیمای تو میدهد گواهی.سیدحسن غزنوی.چون آینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه رنگ کینه به سیما برآورم.خاقانی.چو شیرین دید در سیمای شاپور
نشان آشنایی دادش از دور.نظامی.قضا را درآمد یکی خشک سال
که شد بدر سیمای مردم هلال.سعدی.من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملک است
یا پری پیکر مهروی ملک سیما بود.سعدی.تیر ماهان برگ زرین کیمیای زر شود
وز نهیب دی حصار سیمگون سیما شود.ناصرخسرو. || مجازاً، به معنی پیشانی مستعمل است چرا که علامت خیر و شر در پیشانی مفهوم میشود. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
حق چو سیما را معرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است.مولوی.ز مهرش صبح می زد دم مرا شد صدق او روشن
که صدق اندرونی را توان دانست از سیما.سلمان ساوجی.
سیما. [ سی ی َ ] ( ع ق مرکب ) خاصه و خاص. ( غیاث ) ( آنندراج ). لاسیَّما. مخصوصاً. علی الخصوص. بویژه.