معنی کلمه سپهسالار در لغت نامه دهخدا
چنانکه او ملک است و همه شهان سپهش
همه ملوک سپاهند و او سپهسالار.فرخی.سپهسالار لشکرْشان یکی لشکر شکن کاری
شکسته شد از او لشکر ولکن لشکر ایشان.عنصری.سپه سالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.عنصری.بدرگاه سپهسالار مشرق
سوار نیزه باز خنجر اوژن.منوچهری.تاش فراش سپهسالار عراق مثال داده بود تا ایشان را بکشند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278 ).
سرو سرهنگ میدان وفا را
سپهسالار و سرخیل انبیا را.نظامی.خزینه درگشاده گنج برده
سپه رفته سپهسالار مرده.نظامی.
سپهسالار. [ س ِ پ َ ] ( اِخ ) ملقب به اتابک مودود. حاکم دیار بکر و شام که در سال 492 هَ. ق.بدیار باقی شتافت. ( حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 264 ).
سپهسالار. [ س ِ پ َ ] ( اِخ ) حاجی میرزا حسینخان قزوینی معروف به سپهسالار اعظم و ملقب به مشیرالدوله ( 1241 - 1298 هَ. ق. / 1836 - 1881 م. ) یکی از رجال نیکنام و اصلاح طلب ایران در دوره قاجاریه بود که بعد از قتل امیرکبیر مصلح و متفکر و مرد مبارزایران ، تا حد امکان دنباله اقدامات و اصلاحات آن مرد وطن پرست را در دوره سلطنت ناصرالدین شاه قاجار گرفت و در کسب تمدن جدید و پیش بردن مقاصد فرهنگی و اجتماعی امیرکبیر قدمهائی برداشت. از یادگارهای سپهسالارمسجد بزرگ سپه سالار و عمارت بهارستان است که سالها محل مجلس شورای ملی بود. رجوع به حسین سپهسالار شود.
سپهسالار. [ س ِ پ َ ] ( اِخ ) حسام الدین. از سرداران زمان طغرل شاه سلجوقی است که به کمک او عاصیان را در سال 578 هَ.ق. سرکوبی کرده است. ( حبیب السیر چ تهران ص 288 ).