معنی کلمه سوراخ در لغت نامه دهخدا
ز سوراخ چون مار بیرون کشی
همی دامن خویش در خون کشی.فردوسی.چون برون جست لوز از سوراخ
شد سموره به نزد او گستاخ.عنصری.کرده گلو پر ز باد قمری سنجاب پوش
کبک فروریخته مشک بسوراخ گوش.منوچهری.آن سوراخ بکندند و قلعه ویران کردند. ( تاریخ بیهقی ).
آنکه شد یکبار زهرآلود از سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ کی آرد گذر.امیرمعزی.نهاده اند زن و بچه من از سرما
بسان سگ بچه بتفوز بر در سوراخ.سوزنی.- سوراخ بینی ؛ منخر.
- سوراخ سوز ؛ ثقبه و پستانک اسلحه آتشی. ( ناظم الاطباء ).
|| لانه :
زآن روز که پرده تو جان دیدم
سوراخ بجان خویش در کردم.عطار.دگر ره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.سعدی.زآنکه هرگز دوبار مؤمن را
نگزد مار در یکی سوراخ.جامی.- امثال :
با زبان خوش مار از سوراخ بیرون می آورد.
سوراخ دعا را گم کرده است .
سوراخش کن بینداز گردنش .
سوراخ مار بهزار دینار.
سوراخ موش بصد دینار خریدن ؛ یعنی در وقت اضطرار و بیچارگی که جای فراخ بدست نیاید در جای تنگ که در آن امنیت متصور باشد بهر قیمت یا کرا بدست آید. ( آنندراج ).