معنی کلمه سوء در لغت نامه دهخدا
سوء. ( ع اِمص ، اِ ) بدی. ( منتهی الارب ) ( ترجمان القرآن ) ( آنندراج ) : نعوذ باﷲ من قضاءالسوء. ( تاریخ بیهقی ). فانقلبوا بنعمة من اﷲ و فضل لم یمسَسْهم سوء و اتبعوا رضوان اﷲ و اﷲ ذوفضل عظیم. ( قرآن 174/3 ).
- دابة سوء ؛ خروسک و مانند آن. ( منتهی الارب ).
- سوء اداره ؛ بد اداره کردن.
- سوء ادب ؛ بی ادبی.
- سوء اتفاق ؛ پیش آمد بد.
- سوء استفاده ؛ سوء اعتقاد. سوء اعمال. سوء انتخاب. سوءالقضا.
- سوءالحساب ؛ عدم مغفرت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
- سوءالعین ؛ بدی چشم. بدبینی :
پَرِّ طاووست مبین و پای بین
تا که سوءالعین نگشاید کمین.مولوی.- سؤالقنیه ؛ هرگاه که مزاج از حال طبیعی بگردد و ضعف بر وی مستولی شود حالی نزدیک حال مستسقیان پدید آید طبیبان آنرا سوءالقنیه گویند و سوءالمزاج نیز گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- سوء تدبیر ؛ بداندیشی. تدبیر بد : چون امیر سیف الدوله شکل حال ورکاکت عقل و فترت رای و تناقض اهوای و سوءالتدبیر آن قوم مشاهدت کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
- سوء تربیت ؛ نیکو تربیت نکردن.
- سوء ترکیب ؛ ترکیب زشت و نادرست.
- سوء تصادف ؛ سوء اتفاق. پیش آمد بد.
- سوء تعبیر ؛ بد تفسیر کردن. تعبیر بد کردن.
- سوء جریان .
- سوء حادثه ؛ اتفاق بد.
- سوء حافظه ؛ فراموشکاری. نسیان.
- سوء حظ ؛ بدی بخت. بدبختی.
- سوء خلق ؛ بدی خلق.
- سوء دماغ ؛ مرض دماغ. ( غیاث ).
- سوء رفتار ؛ بدی رفتار.
- سوء سریرت ؛ بدطینتی. بدی طینت.
- سوء سلمان ؛ قسمی است که بچراغ افروخته یاد کنند.
- سوء سلوک ؛ بدرفتاری.
- سوء شهرت ؛ بدنامی.
- سوء طریق ؛ بدی راه و بدراهی. ( غیاث ).
- سوء ظن ؛ بدی گمان و بدگمانی. بداندیشی :
بازگفتی حزم سؤالظن توست
هرکه بدظن نیست کی ماند درست.مولوی.- سوء عمل ؛ بدی عمل. سوء رفتار.
- سوء قصد؛ سوء قصد نسبت بکسی کردن ، قصد جان وی کردن.
- سوء قضا ؛ بدی سرنوشت.
- سوء کلام ؛ حرف بد و سخن باطل :
چشم گوید غمزه کردستم حرام
گوش گوید چیده ام سوءالکلام.مولوی.- سوء مزاج ؛ مرضی. بیماری. ( غیاث ). بدی مزاج.در نزد پزشکان مرضی است ویژه که مخصوص اعضاء مفرده میباشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). اسباب زکام و نزله... دو نوع است یکی این است که هرگاه که اندر دماغ سوءالمزاج گرم پدید آید. ( ذخیره خوارزمشاهی ) : بر عقب وصول او بهاءالدوله را سوء مزاج حادث شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).