معنی کلمه سقیم در لغت نامه دهخدا
زین نکته های بکرند آبستنان حسرت
مشتی سقیم خاطر جوقی سقیم ابتر.خاقانی.در ره عمر شتابان روز و شب
ای برادر گر درستی یا سقیم.مولوی.چون مزاج آدمی گلخوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد.مولوی.گفتندش که چرا در این بحث سخن نگویی گفت حکیم دارو ندهد جز سقیم را. ( سعدی ).
در قتل ما ز نرگس خود مصلحت مکن
کاندیشه صحیح نباشد سقیم را.صائب. || در اصطلاح محدثان ، خلاف صحیح است و عمل راوی برخلاف مدلول روایت است و دلالت بر نادرستی کند. || بمجاز به معنی چیز ناقص. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم
که برون ناید از آن صدسخن سست و سقیم.فرخی.با سخن گفتن تو هر سخنی با خلل است
با ستوده خرد تو خرد خلق سقیم.فرخی. || نادرست. مقابل صحیح :
گفت از این باب هرچه گفتی تو
من ندانسته ام صحیح و سقیم.ناصرخسرو.چکنم چاره چون نمی سازد
چیره عزم صحیح و بخت سقیم.مسعودسعد.از آنکه مهتر و مخدوم من نکوداند
بنظم و نثرحدیث صحیح را ز سقیم.سوزنی.چشم جادوی توخود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتاده ست.حافظ.چه در حساب بود آنکسی که نشناسد
صحیح را ز سقیم و صحاح را ز کسور.بدر جاجرمی.