معنی کلمه سفت در لغت نامه دهخدا
بر آن سفت سیمین و مشکین کمند
سرش گشته چون حلقه پای بند.فردوسی.شب آمد بدان جای تیره بخفت
قبا جامه و جوشنش زیر سفت.فردوسی.تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمین شد ز چنگ اندر آمد بخفت.فردوسی.کی نامور آفرین کرد و گفت
که زور این چنین باید و یال و سفت.اسدی.سر سفت را بتازی منکب گویند و بشهر من [ گرگان ] دوش گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
جوش حفظت زسفت غفلت ما بر مکش
پرده عفوت ز روی کرده ما بر مدار.جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان ص 167 ).ستر کواکب قدمش میدرید
سفت ملایک علمش میکشید.نظامی.دور جنیبت کش فرمان تست
سفت فلک غاشیه گردان تست.نظامی.علاوه بار بر سفت گرفته روی براه آورد. ( مرزبان نامه ).
|| طاق. سقف :
سر تاج برزد بسفت سپهر
برافراخت رایت برافروخت چهر.نظامی. || بالا. نوک :
حصاری است بر سفت این تیغ کوه
درو رهزنانند چندین گروه.نظامی.|| سوراخ کوچک عموماً و سوراخ سوزن خصوصاً. ( برهان ) ( رشیدی ) ( جهانگیری ). || ( ص ) محکم و مضبوط و سخت. ( برهان ). محکم. ( غیاث ).
سفت. [ س َ ] ( ع مص ) بسیار شراب خوردن و تشنگی نرفتن. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ).
سفت. [ س َ ف ِ / س ِ ] ( ع اِ ) طعام بی برکت. ( منتهی الارب ). || قیر که در خنور و کشتی مالند. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ).
سفت. [ ] ( اِ ) تن سفید بود و نیکو. ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
سفت. [ س ِ ] ( ص ) سطبر و غلیظ. ( برهان ) ( غیاث ).
سفت. [ ] ( اِ ) لیقه صوف دویت. ( زمخشری ).
سفت. [ ] ( اِخ ) دهی جزء دهستان حومه بخش دستجرد شهرستان قم ، دارای 149 تن سکنه و آب آن از قنات است. محصول آن غلات ، پنبه ، بنشن ، انار، انجیر و شغل اهالی زراعت است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ).
سفة. [ س ُف ْ ف َ ] ( ع اِ ) آوندی از برگ خرما مقدار زنبیل ، یا آوندی از برگ خرما. || یک مشت از پست. || موی بند زنان که بدان موی را پیوند کنند. || داروی کوفته بیخته معجون ناکرده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).