معنی کلمه سرگین در لغت نامه دهخدا
هرگز تو به هیچ کس نشایی
بر سرت دو شوله خاک و سرگین.شهید بلخی.نه همی بازشناسند عبیر از سرگین
نه گلستان بشناسند ز آبستنگاه.قریعالدهر.کسی را کش تو بینی درد قولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.طیان.بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچکس ورکاک.ابوالعباس.وزاین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون و بوکان کن.کسایی.گر این اسب سرگین و آب افکند
وگر خشت آن خانه را بشکند.فردوسی.عیب ناید بر عنب چون بودپاک و خوب و خوش
گرچه از سرگین برون آید همی تاک عنب.ناصرخسرو.ملک ارسلان به حکم شفقت پدری می خواست که از سرگین ترنجی سازد. ( تاریخ سلاجقه کرمان ).
ور شکستی ناگهان سرگین خر
خانه ها پرگند گردد سربسر.مولوی.که کند خود مشک با سرگین قیاس
آب را با بول و اطلس با پلاس.مولوی.دست سلطان دگر کجا بیند
چون به سرگین دراوفتاد ترنج.سعدی.